|
|
|
|
|
پنج شنبه 9 مهر 1394 ساعت 21:27 |
بازدید : 37465 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
شب که می آید و می کوبد پشت ِ در را ، به خودم می گویم : من همین فردا کاری خواهم کرد کاری کارستان ... و به انبار کتان ِ فقر کبریتی خواهم زد ، تا همه نارفیقان ِ من و تو بگویند : "فلانی سایه ش سنگینه پولش از پارو بالا میره ..." و در آن لحظه من مرد ِ پیروزی خواهم بود و همه مردم ، با فداکاری ِ یک بوتیمار ، کار و نان خود را در دریا می ریزند تا که جشن شفق ِ سرخ ِ گستاخ مرا با زُلال خون ِ صادقشان بر فراز ِ شهر آذین بندند و به دور ِ نامم مشعل ها بیفروزند و بگویند : "خسرو" از خود ِ ماست پیروزی او در بستِ بهروزی ِ ماست ... و در این هنگام است و در این هنگام است که به مادر خواهم گفت : غیر از آن یخچال و مبل و ماشین چه نشستی دل ِ غافل ، مادر خوشبختی ، خوشحالی این است که من و تو میان قلبِ پر مهر ِ مردم باشیم و به دنیا نوری دیگر بخشیم ... شب که می آید و می کوبد پشت در را به خودم می گویم من همین فردا به شب سنگین و مزمن که به روی پلک همسفرم خوابیده ست از پشت خنجر خواهم زد و درون زخمش صدها بمب خواهم ریخت تا اگر خواست بیازارد پلکِ او را منفجر گردد ، نابود شود ... * من همین فردا به رفیقانم که همه از عریانی می گریند خواهم گفت : - گریه کار ِ ابر است من وتو با انگشتی چون شمشیر ، من و تو با حرفی چون باروت به عریانی پایان بخشیم و بگوییم به دنیا ، به فریاد ِ بلند عاقبت دیدید ما ، ما صاحبِ خورشید شدیم ... و در این هنگام است و در این هنگام است که همان بوسه ی تو خواهم بود کَز سر مهر به خورشید دهی ... * و منم شاد از این پیروزی به "حمیده" روسری خواهم داد تا که از باد ِ جدایی نَهَراسد و نگوید چه هوای سردی است حیف شد مویم کوتاه کردم ... * شب که می آید و می کوبد پشتِ در را به خودم می گویم اگر از خواب شبِ یلدا ما برخیزیم اگر از خواب بلند یلدا ، برخیزیم ما همین فردا کاری خواهیم کرد کاری کارستان ...
------------------------------------------------------------
۱ در رودهای جدایی ، ایمان ِ سبز ِ ماست که جاری است او می رود در دل مرداب های شهر در راه آفتاب ، خم می کند بلندی هر سرو سرفراز ... ۲ از خون من بیا بپوش رَدایی من غرق می شوم در برودت دعوت ای سرزمین من ، ای خوب جاودانه ی برهنه قلبت کجای زمین است که بادهای همهمه را اینک صدا زنم در حجره های ساکت تپیدن آن ؟ ۳ در من همیشه تو بیداری ای که نشسته ای به تکاپوی خفتن من ! در من همیشه تو می خوانی هر ناسروده را ای چشم های گیاهان مانده در تن خاک کجای ریزش باران ِ شرق را خواهید دید ؟ اینک میان قطره های خون شهیدم فوج پرندگان سپید با خویش می برند غمنامه ی شگفت اسارت را تا برج خون ملتهب بابک خرّم آن برج ِ بی دفاع ... ۴ این سرزمین من است که می گرید این سرزمین من است که عریان است باران دگر نیامده چندی است ، آن گریه های ابر کجا رفته است ؟ عریانی ِ کشت زار را با خون خویش بپوشان ... ۵ این کاج های بلندست که در میانهٔ جنگل عاشقانه می خواند - ترانه ی سیّال سبز ِ پیوستن برای مردم شهر نه چشم های تو ای خوبتر ز جنگل کاج اینک برهنه ی تَبرست با سبزی ِ درخت هیاهویت ... ۶ ای سوگوار سبز بهار ، این جامه ی سیاه معلّق را چگونه پیوندی است با سرزمین من ؟ آن کس که سوگوار کرد خاک مرا آیا شکست در رفت و آمد حمل ِ این همه تاراج ؟ ۷ این سرزمین من چه بی دریغ بود که سایه ی مطبوع خویش را بر شانه های ذوالاکتاف پهن کرد و باغ ها میان عطش سوخت و از شانه ها طناب گذر کرد این سرزمین من چه بی دریغ بود ... ۸ ثقل ِ زمین کجاست ؟ من در کجای جهان ایستاده ام ؟ با باری ز فریادهای خفته و خونین ای سرزمین من ! من در کجای جهان ایستاده ام ... ؟
--------------------------------------------------
:: برچسبها:
شعر خسرو گلسرخی ,
اشعار خسرو گلسرخی ,
شعر ,
خسرو گلسرخی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
|